رمان گندم قسمت اول
رمان گندم قسمت اول به نام آفریدگاریکتا رمانی ها اواخر فروردین بود.یه روز جمعه.تواتاقم که پنجره ش به باغ وامی شد،روتختم دراز کشیده بودم وداشتم فکرمی کردم.صدای جیک جیک گنجیشکاازخواب بیدارم کرده بود.هفت...
View Articleرمان گندم قسمت دوم
رمان گندم قسمت دوم کامیار-به به چه اسم قشنگی!خوش به سعادت اون انگشتری که شما نگین ش باشین!اجازه بدین من الآن می آم خدمتتون وتز کلی م رو درمورد طبیعت براتون شرح می دم! اینو گفت واومد بلندبشه بره که دستش...
View Articleرمان گندم قسمت سوم
رمان گندم قسمت سوم آقابزرگ-صبح زود انگار بلند شده ورفته! -ببخشین سلام ،حواسم پرت بود! آقابزرگه-سلام باباجون.حالا خودتو ناراحت نکن. -شمامتوجه نشدین!؟ آقابزرگه-من دیشب تانزدیک ۵صبح بیدار بودم چشمم که گرم...
View Articleرمان گندم قسمت چهارم
رمان گندم قسمت چهارم پسره یه خرده صبر کرد تااون دوتا رفتن وبعدش به ماگفت: -دست تون دردنکنه!ایناخیلی آشغالن!اگه شماها نبودین واقعا پول م می کردن! کامیار-ازلبت داره خون می آد! باآستین ش خون رولبش روپاک...
View Articleرمان گندم قسمت پنجم
رمان گندم قسمت پنجم کامیار-دیگه حرفشم نزن!دیدنیارو دیدیم !شنیدنیا رو شنیدیم وگفتنی آرو هم گفتیم!دیگه هیچی نگو! ((خیلی ناراحت بود!منم هیچی نگفتم که یداله خان یه خنده ای کرد و گفت)) -بچه های بالا...
View Articleرمان گندم قسمت ششم (آخر)
رمان گندم قسمت ششم (آخر) تااون کافی شاپی که بامیترا قرار گذاشته بودیم یه نیم ساعتی راه بود همینجوری که می رفتیم کامیار یه مرتبه گفت: -اهل طاعونی این قبیله شرقی م! تویی اون مسافر شیشه ای شهر فرنگ! پوستم...
View Article
More Pages to Explore .....